به گزارش پایگاه خبری شباویز،شهید مصطفی رشیدپور در تاریخ یکم شهریور ماه سال ۱۳۴۷ دیده به جهان گشود
اولین باری که به جبهه رفتند سال ۶۳ و در سن ۱۳ سالگی و با شناسنامه برادرش بود ولی بعد که بزرگ تر شد رسماً به جبهه رفت و در اغلب عملیات ها حضور داشت
همسر شهید رشیدپور عنوان کرد: شهید رشیدپور از سال ۶۲ که ۱۵ ساله بودند، وارد جبهه شدند و در عملیاتهای مختلف از خیبر تا مرصاد در جبهه بودند و همان زمان نهال شهادت را کاشتند و میوه آن را در سال ۹۴ چیدند.
او برخی وسایل جبهه را هنوز نگه داشته بود و در تمام سالهایی که من با ایشان زندگی کردم شبی نبود که عملیات کربلای ۴ را برای من به تصویر نکشد
شهید رشیدپور نظامینبود، بلکه کارمند ساده فولاد بود، زمانی که داعش شکل گرفت آرام و قرار نداشت و میگفت من باید بروم سوریه؛ لذا دو سال زودتر خودش را با اصرار فراوان و پیگیری بازنشست کرد، در آبان سال ۹۲ بازنشست شد و تلاش زیادی کرد که جذب سپاه شود؛ اما سپاه به این راحتیها نیروی خارج از خودش را به عنوان بسیجی جذب نمیکرد؛ اما با مدارکی که از دوران جنگ داشت موفق شد جواز اعزام را بگیرد، در زمستان ۹۴ دقیقا شب یلدا بود که گفت میخواهم به سوریه بروم، یکم دیماه بود که آمدم دیدم کوله پشتیاش را بسته است و گفت خانم من دارم میروم، جلوی در منتظرم هستند، من خیلی در خودم فرو رفتم… خداحافظی کرد و گفت امشب میروم تهران و فردا تماس میگیرم، روز بعد تماس گرفت و گفت من دمشق هستم. او تصویری تماس میگرفت و زمین را میبوسید و میگفت در اینجا چکمههای هادی کجباف راه رفتهاند.
همسرم یک سری تاکتیکهای عملیاتی طراحی کرده بوده و وقتی اینها را عملی میکنند فرمانده عملیات تماس میگیرد و میگوید این نقشهها را چه کسی طراحی کرده، میگویند فردی به نام رشیدپور که به تازگی از اهواز اعزام شده، میگوید او حتما فردا صبح این جا بیاید.
بعد که به آنجا میرود فرمانده میگوید تو تا حالا کجا بودی، تو را پیش خودم نگه میدارم، و برای یک سال ایشان را در آنجا مامور قرار میدهند؛ ولی بعد از سه ماه به شدت مجروح شد طوری که پاشنه پایش را پیوند زده بودند؛ البته او آمده بود که بهبود پیدا کند و برگردد، هفت ماه با این مسئله جنگید و تلاش کرد که سلامت شود، میگفت من خوب میشوم، من برمیگردم، اعراب سوریه که سربازانش بودند برایش عکس پلاکاردهایی را میفرستادند که به عربی رویش نوشته بودند «حاجی منتظرت هستیم»، آنها عاشقش شده بودند، او یک کاریزمای خاصی داشت که من اسمش را گذاشته بودم هنر متحول کردن دلها، واقعا انسان عجیب و غریبی بود.
یکی دیگر از ابتکارات او در جنگ سوریه این بود که بعد از عملیات نبل و الزهرا و وقتی که این دو شهر آزاد میشود پیشنهاد میدهند یک اتوبوس بگذارید برای تردد بین این دو شهر که مردم این را ببینند و امنیت را حس کنند و این کار را خودش هم انجام داده بود.
همیشه این سؤال در ذهنم بود که چگونه فردی که ظهر عاشورا در هنگام نماز سپر امام حسین(ع) شد و تیرها پشتش را مانند خارپشت کرده بودند، چنین از خودگذشتگی کرد؛ اما گویا خدا میخواست پاسخ من را بدهد؛ چرا که وقتی آقای رشیدپور را آوردند تمام بدنش پر از ترکش بود و کاملا تیرباران شده بود، چشم راستش تقریبا بینایی نداشت، و گوش راستش هم نمیشنید و سمت راست بدنش پر تیر و ترکش بود و این گونه بود که من جوابم را بعد از سالها گرفتم.
آقای رشیدپور فرمانده اطلاعات عملیات تیپ مالکاشتر در غوطه شرقی بودند، چند ماه عراق بودند و بعد هم رفتند سوریه، آنجا بود که مجروح شدند، وقتی که ایشان را به اهواز برگرداندند، چندین عمل جراحی از جمله دو عمل روی گوش و پایشان انجام شد و در نهایت هفتم شهریور سال ۹۵ در خانه به شهادت رسیدند.
بازدیدها: 1





