زندگی نامه شهید مرحمت بالازاده/شهیدی که برای حضور در جبهه از رهبر اجازه گرفت
زندگی نامه شهید مرحمت بالازاده/شهیدی که برای حضور در جبهه از رهبر اجازه گرفت
شهید شاخص دانش‌آموز، مرحمت بالازاده در هفدهم خرداد ۱۳۴۹ در روستای «چای گرمی» از توابع اردبیل به دنیا آمد و به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و سرانجام بیست و یکم اسفند ۱۳۶۳ با سمت تیربارچی در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش راکت به شهادت رسید.

به گزارش پایگاه خبری شباویز،«مرحمت بالازاده» در هفدهم خرداد ۱۳۴۹ در روستای «چای گرمی» یکی از روستا‌های شهرستان گرمی از توابع انگوت در دامان سرسبز مغان و در یک خانواده متدین دیده به جهان گشود.

بالازاده بزرگ‌تر که می‌شود، همراه پدر در مسجد حضور می‌یابد و پای منبر روحانی و درس قرآن می‌نشیند. شهید دوران کودکی را در دشت و کوه و دره‌ها و مناظر سرسبز روستا، با بچه‌های هم‌سن‌وسال خود گذرانده و سال ۶۵ در هفت سالگی پا به مدرسه عباسی انگوت نهاد و تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواند.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران و بسیج، در سال ۱۳۵۹ هنگام تشکیل نخستین هسته‌های مقاومت بسیج در این منطقه دور افتاده، با عده‌ای از نوجوانان و جوانان روستا، هماهنگ شده و پایگاه مقاومت بسیج (امام موسی صدر) را در روستا، راه اندازی کردند، شهید به همراه جمعی دیگر از جوانان پرشور و فعال انقلابی، در این پایگاه عضویت یافته و با وجود سن و سال کم شروع به فعالیت می‌کند.

بالازاده آموزش‌های نظامی، قرآن و عقیدتی را در همین پایگاه گذرانده و با شور و حال عجیبی به پاسداری از آرمان‌های انقلاب اسلامی می‌پردازد و در پایگاه مقاومت مسوولیت تبلیغات را عهده دار شده و با سخنان معصومانه و پاک خویش، پیام امام خمینی (ره) را به دوستان می‌رساند و آنها را با فعالیت‌های فرهنگی فوق العاده موثر خود جهت اعزام به جبهه تشویق می‌کرد.

بالازاده با سن پایین و جثه کوچک، وارد بسیج شده و در کنار بزرگ‌تر‌ها مثل بزرگ‌تر‌ها رفتار می‌کند، شناخت و آگاهی شهید بالازاده در کنار پاسداران و بسیجیان، تکمیل می‌شود و به بصیرت دست می‌یابد، بصیرتی که وظیفه او و هموطنانش را در قبال انقلاب و جنگ تحمیلی، در اولویت اول قرار می‌دهد.

او نوجوان، جنگجوی خردسال کربلای ایران بود که با بسیاری از پیشروان انقلاب، همچون امام خمینی (ره)، ریاست جمهوری، نخست وزیر و ریاست مجلس دیدار کرده و بار‌ها مورد تفقد و نوازش و تمجید آنها قرار گرفته بود، در شهرستان گرمی مغان، مرحمت سخنگوی انقلاب و رزمندگان اسلام شده بود امام جمعه شهر، قبل از خطبه‌های نمازجمعه، از شهید بالازاده می‌خواست که برای مردم سخنرانی کند و پیام عاشوراییان ایران را به جوانان و نوجوانان شهر برساند.

سخنان شهید بالازاده دلنشین و جذاب و تأثیرگذار بود او با بیان شیرین و شیوای خود سخن می‌گفت و با فصاحت، پیام شهدای انقلاب اسلامی را بیان می‌کرد و مردم را آماده دفاع از دین و وطن خود می‌ساخت.

شهید بالازاده با موتوری که از طرف فرمانداری به او می‌دهند، مروج و مبلغی کوچک می‌شود، تا دور افتاده‌ترین مساجد و پایگاه‌های مقاومت می‌رود و پوستر، عکس و دستورات و فراخوان‌های بسیج را ابلاغ می‌کند، با شروع جنگ تحمیلی، برگ دیگری از زندگی وی ورق می‌خورد حضورش در کنار مسئولین سپاه و بسیج حال و هوای دیگری به برنامه‌ها می‌بخشد، بگونه‌ای که بر تعداد نیرو‌های داوطلب برای اعزام به مناطق جنگی افزوده می‌شود.

سال ۱۳۶۰ او یازده سال دارد و به مناطق عملیاتی و پشت خاکریز‌ها فکر می‌کند، مراجعات او برای اعزام به جبهه به نتیجه نمی‌رسد و در این میان رو به رو شدن او با عوض محمدی، مسئول اعزام نیروی ستاد منطقه پنج آذربایجان شرقی، دیدنی و شنیدنی است، یکی بر حسب دستور و وظیفه می‌خواهد از اعزام افراد کم سن و سال جلوگیری نماید و دیگری بنا به وظیفه می‌خواهد ادای دین کند.

وی بار‌ها و بار‌ها از اردبیل و تبریز برگردانده می‌شود تا اینکه سال ۱۳۶۱ موفق می‌شود با وساطت آیت الله ملکوتی، امام جمعه وقت تبریز، به خواسته‌اش برسد، شهید بالازاده در نخستین اعزام در عملیات مسلم بن عقیل شرکت می‌کند پس از اولین اعزام، تسویه نمی‌کند تا راه بازگشت به جبهه کماکان باز باشد ولی مسئولین طبق وظیفه، بدنبال این هستند تا او را از حضور در خط مقدم بازدارند.

شهید بالازاده ناامید نمی‌شود و برای رسیدن به آرزویش، پیش مسئولین شهرستان و استان و مقام معظم رهبری می‌رود تا در زمان ریاست جمهوری ایشان، حکم جهاد را از دستان مبارکشان بگیرد، حکمی که بالاترین دستورهاست، این دستخط به شهید بالازاده بال و پر می‌دهد تا هر کس مانع اعزامش شد، آن را از جیبش در آورده و بگوید من حکم جهادم را را از آقا گرفته‌ام.

شهید بالازاده غیر از حضور در گردان‌های رزمی، برای مدتی در گردان تخریب حضور یافته، بر تجربیاتش می‌افزاید، بین سال‌های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۳، به دفعات در جبهه حضور می‌یابد و به روایت فرماندهان و همرزمانش، در عملیات‌های والفجر ۲ از ناحیه پای چپ زخمی شده، در عملیات خیبر دچار موج‌گرفتگی می‌شود.

سال ۱۳۶۳ به همراه خانواده به اردبیل اسباب‌کشی کرده و در محله پناه‌آباد، خانه‌ای اجاره می‌کنند پس از این جابجایی، او در عملیات بدر شرکت می‌کند و ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ با اصابت تیر و ترکش به گلو و چشم، در چهارده سالگی به شهادت می‌رسد. پیکر مطهرش در اردبیل تشییع و در بهشت فاطمه به خاک سپرده می‌شود.

در یکی از روز‌های سال ۱۳۶۲، زمانی که حضرت آیت الله خامنه‌ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می‌شدند، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شدند که از همان نزدیکی شنیده می‌شد.

صدا از طرف محافظ‌ها بود که چندتای‌شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز‌هایی می‌گفتند، صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می‌زد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنه‌ای! من باید شما را ببینم»

حضرت‌آقا از پاسداری که نزدیکش بود پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمی‌دانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید آقا خودشان به سمت سر و صدا به راه افتاده‌اند، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا شما وایستید، من میرم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک حضرت‌آقا مستقر کرده و خودش به طرف شلوغی می‌رود.

کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگردد، و می‌گوید: «حاج آقا! یه بچه است، میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره، بچه‌ها می‌گن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا، گفته فقط می‌خوام قیافه آقای خامنه‌ای رو ببینم، حالا می‌گه می‌خوام باهاش حرف هم بزنم».

حضرت‌آقا می‌فرمایند: «بذار بیاد حرفش رو بزنه وقت هست».

لحظاتی بعد پسرکی ۱۲-۱۳ ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمده و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به حضرت‌آقا می‌رساند، صورت سرخ و سرما زده‌اش خیس اشک بود، در میانه راه حضرت‌آقا دست چپش را دراز کرده و با صدای بلند می‌فرمایند: «سلام بابا جان! خوش آمدی»

شهید بالازاده با صدایی که از بغض و هیجان می‌لرزیده به لهجهٔ غلیظ آذری می‌گوید: «سلام آقا جان! حالتان خوب است؟»

حضرت آقا دست سرد و خشکه زدهٔ پسرک را در دست گرفته و می‌فرمایند: «سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان می‌دهد.

حضرت‌آقا از مکث طولانی پسرک می‌فهمند زبانش قفل شده، سرتیم محافظان می‌گوید: «اینم آقای خامنه‌ای! بگو دیگر حرفت را» ناگهان حضرت‌آقا با زبان آذری سلیسی می‌فرمایند: «شما اسمت چیه پسرم؟»

شهید بالازاده که با شنیدن گویش مادری‌اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی می‌گوید: «آقاجان! من مرحمت هستم از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

حضرت‌آقا دست شهید بالازاده را رها کرده و دست روی شانه او گذاشته و می‌فرمایند: «افتخار دادی پسرم صفا آوردی چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچهٔ کجای اردبیل هستی؟»

شهید بالازاده که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود می‌گوید: «انگوت کندی آقا جان!»

حضرت‌آقا می‌پرسند: «از چای گرمی؟» شهید بالازاده انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد زود می‌گوید: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم».

حضرت‌آقا می‎فرمایند: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»

شهید بالازاده می‌گوید: «آقا جان! من از ادربیل آمدم تا اینجا که یک خواهشی از شما بکنم.»

حضرت‌آقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و می‌فرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»

شهید بالازاده می‌گوید: آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!

حضرت‌آقا می‌فرمایند: چرا پسرم؟

شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده می‌گوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) ۱۳ ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم ۱۳ ساله‌ام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم هر چه التماسش می‌کنم، می‌گوید ۱۳ ساله‌ها را نمی‌فرستیم، اگر رفتن ۱۳ ساله‌ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا می‌خوانند؟» و شانه‌های شهید بالازاده آشکارا می‌لرزد.

حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و می‌فرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» شهید بالازاده هیچ چیز نمی‌گوید، فقط گریه می‌کند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می‌رسد.

حضرت‌آقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش می‌گیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و می‌فرمایند: «آقای…! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز) تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است، هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش، بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل، نتیجه را هم به من بگویید»

حضرت‌آقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و می‌فرمایند: «ما را دعا کن، پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن، سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و..

بازدیدها: 68