زندگی نامه شهید ایوب رحیم پور/شهید مدافع حرم
زندگی نامه شهید ایوب رحیم پور/شهید مدافع حرم
شهید ایوب رحیم پور ۱۷ آذر ۹۴ در حلب ترکش خمپاره به سر و قلبش اصابت میکند و ایوب به آرزوی دیرینه اش رسید.

به گزارش پایگاه خبری شباویز،شهید مدافع حرم ایوب رحیم‌پور، ۱۴ شهریور سال ۱۳۶۰ در شهرستان امیدیه متولد شد 

مریم راددرویش همسر شهید: ایوب زیاد اهل حرف زدن نبود، به خصوص در امور معنوی و عبادی که اصلا حرف نمیزد. بیشتر مرد عمل بود تا حرف، فقط مواردی که پای امربه معروف و نهی از منکر در میان بود حرف میزد و تذکر شدید میداد.

به خانه آمد و گفت، برای سوریه ثبت نام میکنند، و نیرو میبرند برای خدمت و دفاع از حرم خانم حضرت زینب ( سلام الله علیها) گفتم: چه خوب، منم با خودت ببر، هر کاری که از دستم بر بیاید انجام میدهم. از آشپزی تا هر کار دیگری، که در حد توانم باشد. گفت: آنجا منطقه جنگی است و خانم نمیبرند. بعد از آن ثبت نام حالات و روحیاتش به کل تغییر کرد، نماز شبش ترک نشد، اعمال مستحبی انجام میداد، همیشه به من میگفت فلان دعا و یا نماز مستحبی را بخوان. هیچ وقت چیزهای مادی از خدا نخواه، همیشه چیزهای بزرگ بزرگ از خدا بخواه. میگفت خانمی وقت نیست باید توشه جمع کنم، رجب، شعبان، رمضان سال گذشته را در هوای گرم روزه گرفت، خودش کوچکترین مسائل دینی را رعایت میکرد و به من هم میگفت رعایت کن، کتاب حلیه المتقین را خودش میخواند و به من هم میگفت حتما این کتاب را مطالعه کن، آخر همه دعاهایش همیشه شهادت بود.

دو ماه قبل از شهادتش اعلام کردند که احتمال دارد که به سوریه ببرند. محل خدمت سربازی ایوب مرز بود و مبارزه با قاچاقچیها را تجربه کرده بود. وقتی تایید شد که ببرندش آنقدر خوشحال بود که من تعجب کردم، تا حالا اینقدر خوشحال ندیده بودمش. با خنده و شادمانی گفت: ما هم پریدیم خانمی، خداحافظ…

ایوب میگفت : مریم جان، من میدانم شهید میشوم عکس و فیلم از من زیاد بگیر، بچهها بزرگ شدند پدرشان را ببینند. روزهای آخر شهید زنده صدایش میکردم. موقع رفتن گفتم: ایوب جان وصیت نامه ننوشتی، گفت: نمازت را اول وقت بخوان همه چیز خود به خود حل میشود. فقط من را ببخش که نتوانستم مهریه ات را کامل بدهم. عکس های حضرت آقا و سید حسن نصرالله را قبل از رفتن خرید و گفت: اینها تمام سرمایه من هستند، وقتی نگاه به عکس آقا میکنم انرژی میگیرم، و همه آن عکسها را با خودش به سوریه برد.

اربعین سال ۹۴ که خودش راهی سوریه شد و من و بچهها را همراه خواهرم و شوهرش راهی کربلا کرد. مرز ایران و عراق تماس گرفت. رسیده بود سوریه، فقط یا علی یا علی میگفت و خدا را شکر میکرد. وقتی از کربلا برگشتیم، شله زرد نذر کرده بودم برای پیروزی مدافعان حرم و اینکه خبری از ایوب شود چون چند روز بود تماس نگرفته بود. تا اینکه بالاخره زنگ زد، اینقدر خوشحال بود، گفتم کی برمیگردی ؟ گفت: خیلی زود.

تند تند اتفاقاتی که افتاده بود را بهش گزارش میدادم. در جواب تمامی حرفهای من میگفت: توکل به خدا، و این آخرین تماس من با همسرم بود. تاریخ ۹۴/۰۹/۱۷ در حلب ترکش خمپاره به سر و قلبش اصابت میکند و ایوب به آرزوی دیرینه اش رسید.

بازدیدها: 12