به گزارش پایگاه خبری شباویز،شهید مهدی نعمایی عالی متولد۲۹شهریور ۱۳۶۳ بود، خانواده مهدی اصالتا مازندرانی بودند اما در کرج سکونت داشتن
در طول تحصیل جز دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود. وی مدرک لیسانس مدیریت نیروهای مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری ، مدرک تاکتیک و جودو را کسب کرده است و مسلط به زبان عربی بود
همسرش درباره چگونگی آشنایی با شهید میگوید: آشنایی پدر من و آقامهدی منجر به خواستگاری برادرم از خواهر آقامهدی شد. آشنایی پیشین ما و سرگرفتن این امر خیر، سرنوشت مرا هم به این خانواده گره زد و ششماه بعد از خواستگاری برادرم، من و آقامهدی به عقد هم درآمدیم. شب خواستگاری یکساعت با یکدیگر صحبت کردیم. آنچه نظرم را درباره ایشان بیش از پیش جلب کرد، صداقت و شیوایی بیانش بود. آنشب به من گفت آیا میدانی زندگی کردن با یک نظامی چه مشکلاتی دارد؟ او از سختیهای کارش صادقانه برایم گفت. یک لحظه به خود آمد و متوجه شد که همه سختیهای کارش را در کمتر از یکساعت برایم توضیح داده است، لبخندی زد و با آن نگاه مهربانش گفت اگر کمی دیگر از مصایب کاریام بگویم، احتمالاً دود از سرت بلند میشود!
چهاردهماه از دوران عقد ما گذشت، تا اینکه ۲۱مهر۸۹ وارد زندگی مشترک شدیم. این زندگی با محبت و صداقت آغاز شد و خدا خواست که ما را در این زندگی با دادن دو فرزند به خوشبختی بیشتری برساند. ریحانه ۱۳ مرداد ۹۱ به دنیا آمد. قبل از تولد ریحانه قرار بود آقامهدی به سوریه برود، اما خداوند خواست کسی دیگر بهجای آقامهدی به این مأموریت برود و برای تولد ریحانه، آقامهدی درکنارمان باشد.
مهرانه دومین هدیه خدا به ما در مرداد۹۳ بود. وقتی خبر بارداریام را تلفنی به آقامهدی دادم، از آنسوی خط میخندید و من از اینکه فاصله سنی بچهها کم بود ناراحت بودم. با شنیدن خندههایش کلافه شدم که چرا او به ناراحتی من میخندد، اما بعد از آنکه به منزل آمد، گفت باید خدا را شکر کنیم که به این سادگی به ما نعمت فرزنددار شدن را داده است. آقامهدی برای راحتی من در امر بزرگ کردن بچهها، منزل را تغییر داد و مرا نزدیک خانوادهام برد تا سختی کمتری را متحمل شوم.
در ایام گذشته، آقامهدی دایماً درحال مأموریت سوریه بود. اگر دوماه مأموریت بود و پنجاه یا چهلوپنج روز را در منزل پیش ما میماند، آن دوماه بهسختی میگذشت و این چهلوپنج روز بهسرعت برقوباد. ۱۷مرداد ۹۵ما نیز عازم سوریه شدیم، البته شهریور سال قبل هم کنارش بودیم؛ یعنی روز تولدش درکنارش بودم، اما نتوانسته بودم برای تولدش کادویی بخرم. به آقامهدی گفتم از سوریه برایت هدیهای میگیرم، اما او گفت دیدن شما بهترین کادویی است که در روز تولدم گرفتم.
۱۷ مرداد ۹۵ درحالیکه به خانواده نگفتم برای مدت طولانی به سوریه میرویم، عازم این کشور شدیم و در یکی از شهرهای لاذقیه در یک آپارتمان ششواحدی که دو واحد آن اتباع ایرانی بودند، مستقر شدیم. آقامهدی گفت اینجا جای امنی است و از تروریستها و منطقه جنگی فاصله دارد، بنابراین به اطمینان او آنجا زندگی کردیم، درحالیکه شب اول از شدت نگرانی تا صبح نخوابیدم و صبح که آقامهدی از من تلفنی در اینباره پرسید، برای اینکه ناراحت نشود به او نگفتم که ترسیده بودم. چندشب بعد آقامهدی پیش ما آمد و گفت شب اول برایتان صلوات فرستادم تا احساس آرامش کنید.
محرم با بچهها به ایران بازگشتیم، اما زمان بازگشت بهدلیل انجام عملیاتهایی ما را همراه خود نبرد، چراکه میگفت ممکن است در این سفر در تنهایی و دوری از من به شما سخت بگذرد. ۱۸ آذر رفت و ما نیز ۲۸ آذر برای آنکه شب یلدا کنار آقامهدی باشیم به سوریه رفتیم. هنوز یکدل سیر او را ندیده بودیم که ۲۳ بهمنماه سال ۹۵، خبر شهادتش را که همیشه آرزو میکرد شنیدیم. ما بدون پیکر آقامهدی به ایران بازگشتیم تا بتوانیم طبق وصیتنامه آخرش جای دفنش را مشخص کنیم.
مهدی روز شنبه ۲۳ بهمن ماه ۱۳۹۵ مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) به شهادت رسید. ایشان به همراه دو نفر از همکارانشان با ماشین به سمت منطقه رفته بودند. آقامهدی جلو، یک نفر پشت فرمان و دیگری عقب نشسته بود که انفجار از سمت آقامهدی اتفاق میافتد. ایشان شهید میشود و دو نفر دیگر به شدت مجروح میشوند. موج انفجار آن قدر شدید و سنگین بود که ماشین را پرتاب میکند. دفعه قبل دقیقاً دو سال پیش هم نظیر همین اتفاق میافتد که باعث مجروحیت آقامهدی شده بود.
بازدیدها: 3