به گزارش پایگاه خبری شباویز،شهید محمدرضا زارع الوانی در دوم فروردین ماه ۱۳۶۱ در همدان متولد شد.
پس از گذراندن دوران متوسطه پیش دانشگاهی، در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه پیام نور ملایر در رشته حقوق پذیرفته شد. مراحل ثبتنام دانشگاه را که انجام داد خبر رسید در دانشگاه افسری امام حسین تهران پذیرفته شده؛ برای گذراندن دوره آموزشی به تهران رفت
بعد از یکی دو سال که دوره دانشگاه افسری تمام شد، دوستانش برگشتند اما او برنگشت. محمدرضا برای دوره صابرین انتخاب شده بود و همانجا ماند. سرانجام در تاریخ۹۵/۷/۷ و در ایام محرم حسینی در حفظ و حراست از حرم حضرت زینب(س) و کمک و تقویت جبهه مقاومت اسلامی در سوریه به شهادت رسید.
همسر شهید: هفتم مهر ۹۵ همسرم به شهادت رسید. مصادف با شب اول ماه محرم و از شش ماه قبل از شهادت، خبر شهادت خودش را به ما داد؛ هم به طور زبانی و هم عملی. به این معنا که یک دفعه امامزاده عبدالله(ع) بودیم گفت برویم با هم ساندویچ فلافل بخوریم. چون خیلی علاقمند فلافل بودند من گفتم برویم خانه شام درست میکنم همسرم گفتند این آخرین فلافل عمر من است و اگر این را نخورم دلت میسوزد و من جدی نمیگرفتم و میگفتم شاید میخواهد این کار را کند تا ابراز محبت کنم. حتی سه مرتبه گلزار شهدا رفتیم و وی با انگشتاشاره به مزار دوست شهیدش محمدرضا غفاریاشاره کرد و گفت اینجا جای من است. یعنی با یقین میگفت و حتی در وصیت نامه خود گفته بود مرا بالای سر شهید غفاری دفن کنید که اگر اکنون بروید گلزار شهدا ببینید با این منظره مواجه خواهید شد، وصیت به این شکل نشاندهنده رابطه دوستی دو شهید است که حتی در آخرت نیز همراه یکدیگرند.
آقا رضا هیچ وقت به ما نمیگفت که در سوریه مشغول انجام چه عملیاتی است و البته گاهی که میپرسیدم تنها به ایناشاره میکرد که در حال آموزش نظامی به عدهای از افغانستانیها هستیم، لذا ما هم خیالمان آسوده بود و اصلا نمیدانستیم درگیری مستقیم با داعشیها دارند. اما ماجرای شهادت همسرم این گونه بود که یک شب اعلام شد که داعشیها حمله کردهاند. شهید الوانی اولین نفر بلند شد و الله اکبر گفت و طبق عادت همیشگی بند پوتینش را محکم کرد و چون فرمانده یکی از تیپهای لشکر فاطمیون بود با الله اکبر او ۴۰ نفر سرباز افغانستانی اللهاکبر گفتند.آقا رضا با چهار نفر دیگر نیروی ایرانی خط شکن شدند و رفتند تا خط را بشکنند که ترس از دل بقیه بیرون رود. لذا آقای آتانی فرمانده آقارضا میگفت به او گفتم فردا یکی از ما پنج نفر شهید خواهیم شد. آقا رضا دیدند یک تیربارچی داعشی خیلی بچهها را اذیت میکند و کسی جرأت نزدیک شدن نداشت. به همین خاطر خودش جلو رفت تا حواس او را پرت کند و بقیه تیربارچی را هدف قرار دهند. اما وقتی جلو میرود، تک تیراندازهای داعش از پشت تیر میزنند و تیر از پشت قلب میرود و از سینهاش بیرون میزند، به طوری که در لباس ایشان در پشت به اندازه یک تیر کوچک پاره شد ولی از جلو قسمت زیادی شکافته شده بود.
بازدیدها: 15