به گزارش پایگاه خبری شباویز،شهید سجاد عفتی ۳۰ تیر سال ۱۳۶۴ چشم به جهان گشود.
سجاد کلاس پنجم بود که در شهریار ساکن شدند. آن زمان هنوز مسجدی ساخته نشده بود. یک کانتینر بود که بچهها در آنجا نماز میخواندند و جمع میشدند، کلاسهای قرآن و ورزش میگذاشتند تا اینکه کمکم به لطف حاجآقا بهرامی مسجد تأسیس شد. و بچههای شهرک مثل شهید آژند و جانباز امیرحسین حاج نصیری که بهتازگی جانباز شدند کنار هم جمع شدند. این بچهها از همان دوران باهم جوانی و نوجوانیشان را گذراندند
تا سال ۸۲ که راه کربلا باز شد و سجاد به همراه چندتن از دوستانش برای زیارت به عراق رفتند. عاشورای همان سال بمبگذاری شد و سجاد در کربلا بود همه نگران سجاد بودند. روزهای بسیاری بدی برای خانواده بود، نه تلفن، نه هیچ راه ارتباطی دیگری. سال ۸۹ یا ۹۰ یک دورهای دانشگاه اصفهان رفت. مدیریت بازرگانی دوباره انصراف داد و رشته حسابداری دانشگاه تنکابن رفت. گفت مسیر اصفهان دور است. دوباره آزمون داد و تنکابن قبول شد. چند ترمی درس خواند، بعد هم ازدواج کرد.
همسر شهید:سال ۸۸ سوم مرداد شب ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه(س) مراسم عروسیمان بود
بلافاصله یک هفته بعد از ازدواج در سپاه استخدام شد. حاصل ازدواجمان «سنا» است.
سجاد برای دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهید صدرزاده و جانباز امیرحسین خیلی رفاقت نزدیکی داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزامشان تا صبح فرودگاه بودند، اما سجاد اعزام نشد و برگشت.
وقتی برگشت کولهپشتیاش را تا ۴۰ روز باز نکرد. خبر شهادت مصطفی را که شنید بیقراریاش بیشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشکلی نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفی اعزام شد. شبی که آقا مصطفی صدرزاده شهید شده بود سجاد زنگ زد و گفت: دوست عزیزم رفت دیگر نمیتوانم بمانم.
میگفت: لازم باشد مستقیم میروم از حاج قاسم اجازه رفتن میگیرم. آنقدر بیتاب رفتن بود که اصرار میکرد منزل مادرش باشیم تا برای اعزام تماس گرفتند فاصله نزدیک باشد و زود برود. وقتی پیامهایی را که در مدت مأموریتش داده بود، میخوانم میفهمم که میخواسته مرا برای امروز آماده کند. گفته بود هر موقع دلت تنگ شد یاسین بخوان. هرموقع بیتاب شدی آیهالکرسی بخوان. دلت را با یاد بیبی آرام کن او کوه صبر است خودش دلت را آرام میکند. میگفت سنا را هم به خانم حضرت رقیه(س) سفارش کردم تا او را آرام کند.
میگفت: سعیدهجان شهید خیلی مدد میدهد تا نروم شهید نشوم متوجه نمیشوی. اگر شهید شوم تفاوت را احساس میکنی که بیشتر با شما هستم! خیلی خوشحالم که به آرزویش رسید، از او خواستم برایم دعا کند. شبی از مزار آقامصطفی برمیگشتیم.
گفت: سعیده برایت چیزهایی نوشتهام اگر بخوانی دلت میخواهد تو هم شهید شوی. شوخی کردم مگر زن هم سوریه میبرند؟ گفت: هنگام ظهورِ آقا، مردان و زنان در این راه سبقت میگیرند. قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتیم. سجاد اشاره به قبر خالی کنار مزار مصطفی کرد و گفت: این قبر آنقدر خالی میماند تا من برگردم و بنرهای مصطفی پایین نمیآید تا بنرهای من بالا برود.
یک شب سجاد در خواب، تب شدیدی کرده بود و اشک میریخت. میگفت: من نبودم شما مصطفی را بردید الان هستم و نمیگذارم رفقایم را ببرید. در روز عملیات در ۳۰ آذر۹۴ با امیرحسین بود که او مجروح و خودش شهید شد!
گویا آن شب درگیری شدیدی میشود. امیرحسین تماس میگیرد و از سجاد میخواهد که به کمکش برود. سجاد تکتیرانداز و به اسم مستعار ابراهیم بود و امیرحسین حاجنصیری به اسم مستعار اسماعیل. آنها خیلی رشادت به خرج میدهند و خیلی از بچهها را از اسارت نجات میدهند و بسیار پیشروی میکنند، اما در آن درگیری تیربارانش میکنند. یک تیر به سینه سجاد اصابت میکند که به شهادت میرسد. یکی از دوستانش میگفت: سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند کنم تا به آقا سلام دهد. سرش را که بلند کردم گفت: «صلیالله علیک یا اباعبدالله». یکی از دوستانش میگفت چند روز قبل از شهادت، وقتی سجاد از حرم حضرت زینب(س) بیرون آمد، انگار یک متر از زمین بالاتر بود و دیگر مال این دنیا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود.
بازدیدها: 4