زندگی نامه شهید امیر لطفی مراق/شهید مدافع حرم
زندگی نامه شهید امیر لطفی مراق/شهید مدافع حرم
شهید امیر لطفی در 29 آذر ماه سال 1394 در سن 29سالگی توسط تروریست های تکفیری در خالدیه دار فانی را وداع گفت.

به گزارش پایگاه خبری شباویز،شهید امیر لطفی مراق در ۲۷ مهر ماه سال ۱۳۶۵ در تهران متولد شد.

مادر شهید: تقریبا چهار سال و نیم قبل از شهادتش. لیسانسش را طی دوره خدمت در سپاه گرفت. قبل از شهادتش هم کارشناسی ارشد دانشگاه تهران قبول شد. کارهای ثبت‌نام را انجام داد. قرار بود از سوریه برگردد و برود سراغ درس و دانشگاهش که نشد. بی‌بی، امیر را خرید.

دو سه ماه بود که فکر رفتن افتاده بود به سرش ولی به‌اش اجازه نمی‌دادند. می‌گفتند این‌جا لازمت داریم ولی امیر کوتاه‌بیا نبود. بعدها برایم تعریف کرد: مامان! نمی‌دونی چقدر رفتم و آمدم تا اجازه‌ام را گرفتم. باور کن حتی اشک ریختم. دفعه آخر که رفتم پیش فرمانده‌مان، باز گفت: نه، این‌جا به‌ات نیاز داریم. کجا می‌خوای بری؟! دوباره بغض گلویم را گرفت. اشک آمد به چشمم. فرمانده‌مان انگار دلش نرم شد. گفت: حالا برو، ببینم چی می‌شه. برگشتم اتاق کارم، اما همه حواسم مانده بود پیش فرمانده‌مان. فقط خدا‌خدا می‌کردم راضی شود به رفتنم. توی افکارم غرق شده بودم که صدای تلفن بلند شد. فرمانده‌ام  بود. می‌گفت: امیر، می‌تونی بری. تو عاشق شدی، ما هم نمی‌تونیم به زور نگه‌ات داریم.

دم غروب بود که سر و کله‌اش پیدا شد. مثل هر روز، همان ساعتی که می‌آمد، آمد. عرق تنش خشک نشده بود که گفت: مامان بیا بشین، می‌خوام یه چیزی به‌ات بگم. بی‌مقدمه گفت: اگه اجازه بدی، می‌خوام برم سوریه. گفتم: پسرم! چطوری می‌خوای بری؟ سوریه که راهش بسته‌اس! عمیق توی صورتم نگاه کرد و گفت: واسه من بازه مامان! نگذاشتم دلشوره بیاید توی وجودم. انداختم به شوخی و گفتم: یعنی این‌قدر مهم شدی امیر!

امیر سرش را پایین انداخته بود. کمی سکوت کرد و ادامه حرفش را گرفت. آن شب امیر سیر تا پیاز قضیه را برایم گفت. آخرش هم گفت: مامان به جان حضرت زینب قسم اگه شما بگی برو، می‌رم. راضی نباشی، هیچ‌جا نمی‌رم.

پسرم راست می‌گفت. تا این سن رسیده بود، نشده بود بدون اجازه یا رضایت من کاری انجام دهد. قسم امیر تنم را لرزاند. گفتم: امیر جان! چرا قسم می‌دی مامان؟! من از این قسم می‌ترسم. اگر بگم نرو، جلوی حضرت زینب(س) شرمنده‌ام مادر. اگر هم راضی به رفتنت بشم، با دلم چه کار کنم؟ با تنهایی‌هام چه کار کنم مامان؟ اگه می‌شه به من وقت بده تا فردا بعد از ظهر فکر کنم. با چشم‌های محجوب و مهربانش نگاهم کرد و گفت: چرا نشه مامان؟ هرچقدر می‌خوای فکر کن ولی مطمئن باش اگر راضی باشی می‌رم.

قسمی که امیر خورد، کم و بیش تکلیف همه چیز را روشن کرده بود. دلم آشوب بود. نگاهش که می‌کردم، پاهایم سست می‌شد. تصورش هم برایم سخت بود. امیر، ستون زندگی‌ام بود. طرف راستم بود. حالا می‌خواست برود. آن هم جایی که هیچ معلوم نبود برگردد یا نه!

تا فردای آن روز فقط توی خانه راه رفتم و توی دل با خدا حرف زدم. گفتم: خدایا! خودت کمکم کن. منو پیش خانم شرمنده نکن. خدایا! خودت می‌دونی گذشتن از امیر چقدر برام سخته. گذشتن از بچه‌ای مثل امیر چیز راحتی نیست.

فردا قبل از برگشتن امیر، دخترم سرزده آمد خانه ما. گفت: مامان! دیشب یه خواب عجیب دیدم. سینی چای را گذاشتم جلوی اکرم و گوش دادم به تعریف خوابی که دیده بود.

– دیشب خواب دیدم توی خونه، مجلس روضه امام حسین گرفته‌ایم. سیل جمعیت موج می‌زد. حاج‌آقا عالی روضه می‌خواند و مردم مثل ابر بهار اشک می‌ریختند. رفتم جلوی در، دیدم بابا دم در نشسته. قطره‌های آب از آسمان می‌چکید ولی آسمان صاف صاف بود. دریغ از یک تکه ابر! به بابا گفتم: بابا چه خبر شده؟ چرا آسمون این‌طوری شده؟ این قطره‌ها چیه که می‌ریزه پایین؟ گفت: اکرم، این‌ها بستگی به نظر مادرت داره.

جمله آخر بند دلم را پاره کرد. گفتم: اکرم، جمله آخر بابات می‌دونی یعنی چی؟ متعجب نگاهم کرد و جواب داد: یعنی چی؟ گفتم: امیر می‌خواد بره سوریه. منتظر اجازه منه. واسه همین بابا گفته همه چی بستگی به من داره. رنگ از روی اکرم پرید. حق داشت. جانش به جان امیر بند بود. برادرش را عجیب و غریب دوست داشت. گفت: نمی‌ذارم بره. من راضی نمی‌شم.

در را باز کرد و آمد توی اتاق. دویدم به سمتش. گفتم : امیر، راضی‌ام به رفتنت. حتی حاضرم روی پاهات بیفتم که بری! امیر، نگران دستم را گرفت و گفت: چی شده مامان؟ کجا برم؟ گفتم: سوریه! مگه نمی‌خواستی بری سوریه؟ مگه منتظر رضایت من نبودی؟ برو مامان. من راضی‌ام. صدای مردانه امیر تاب برداشت. انگار بغض آمد ته گلویش. با ناباوری پرسید: یعنی برم؟! گفتم: آره مامان، برو! مرا گرفت توی آغوشش و محکم فشرد. سه‌بار گفت: ممنونتم مامان

تقریبا ۲۶ روز از رفتن امیر می‌گذشت. از صبح ساعت ۱۱ و نیم حال عجیبی پیدا کرده بودم. یک حال ناشناخته که آرام و قرارم را برده بود. چیزی مثل یک دل‌شوره عجیب و غریب. بلند شدم افتادم به جان خانه. حسابی همه جا را گردگیری کردم و تمیز کردم. دست و دلم می‌لرزید. پله‌ها را بی‌دلیل می‌رفتم پایین و می‌آمدم بالا تا بعد از ظهر. آن شب، شب یلدا بود. اکرم زنگ زد که: مامان پاشو بیا خونه ما. منم تنهام. با این که حالم خوب نبود قرارم نگرفت خانه بمانم. هر سال که امیر بود، همه بچه‌ها جمع می‌شدند خانه ما ولی امسال امیر نبود و هیچ‌کدام از بچه‌ها نیامدند.

رفتم پیش دخترم. نماز مغرب و عشایم را خواندم. کمی دعا خواندم. حالم بهتر نشده بود. گفتم: اکرم جان، امشب با من کاری نداشته باش. میل به خوردن هیچی ندارم. همان سرِ شب گرفتم خوابیدم.

صبح، خواهرم آمد خانه اکرم. سابقه نداشت خواهرم سرزده بیاید خانه من، خانه اکرم که جای خود داشت. گفتم: خیر باشه خواهر! چطور شده بی‌خبر آمدی؟ گفت: هیچی. دلم تنگ شده بود، اومدم ببینم‌تون. من هم راحت باور کردم. ساعت ۱۱ صبح زنگ زدند. در را باز کردم. چند نفر با لباس نظامی آمدند داخل. تنم شروع کرد به لرزیدن. فکرم به امیر نرفت. انگار فراموشش کرده بودم. مدام می‌گفتم: چی شده اکرم؟ اینا با شما چی کار دارن؟!

بین پنج شش نفری که وارد خانه شدند، فرمانده امیر را شناختم. نبودن امیر توی دلم قوت گرفت. یادم آمد پسرم رفته سوریه. بی‌مقدمه پرسیدم: حاج‌آقا! امیر شهید شده؟! با طمانینه جواب داد: نه، حاج‌خانوم! اسم امیر که آمد، ناخوداگاه صدای دخترم به ناله و ضجه بلند شد. محکم‌تر از دفعه قبل گفتم: من آمادگی همه چی رو دارم. بگید چی شده؟! سرش را پایین انداخت گفت: امیر زخمی شده. گفتم: واسه زخمی شدن، پنج شش نفری نمیان! فرمانده امیر انگار خلع سلاح شد. با صدای لرزانش گفت: حاج‌خانوم، امیر به آرزوی دلش رسید. همان لحظه یاد حرف حاجی افتادم. سفارش کرده بود هر اتفاقی افتاد، صدای‌تان را نامحرم نشنود. نمی‌دانم چرا به‌طور عجیبی آرام بودم. امیر جلوی نگاهم نقش بست. انگار در یک آن، از لحظه تولد تا شهادتش مثل فیلم از جلوی چشمانم رژه رفت. امیر، همین دو شب پیش با من حرف زده بود و گفته بود برمی‌گردد. پسرم جایی رفته بود که دوست داشت. فکر کردم عجز و لابه من فقط دشمن‌شادمان می‌کند. تحمل کردم و دندان، سر جگرِ آتش گرفته‌ام گذاشتم.

وی سر انجام ۲۹ آذر ماه امسال در ماموریت داوطلبانه در شهر حلب در سوریه با ترکش خمپاره تروریست های تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاک و مطهرش بعد از انتقال به ایران مورد استقبال خانواده و دوستان و همرزمانش قرار گرفت.

بازدیدها: 19